جدول جو
جدول جو

معنی تن آسان - جستجوی لغت در جدول جو

تن آسان
تندرست، سالم، راحت طلب، تنبل، در آسایش، راحت، برای مثال سرای سپنجی بدین سان بود / یکی خوار و دیگر تن آسان بود (فردوسی - ۱/۲۱۶)
تصویری از تن آسان
تصویر تن آسان
فرهنگ فارسی عمید
تن آسان
(تَ)
آسوده. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان). آسوده و راحت و آرام. (ناظم الاطباء). از ’تن’ + ’آسان’. (حاشیۀ برهان چ معین) :
برفتن دوهفته درنگ آمدش
تن آسان خراسان بچنگ آمدش.
فردوسی.
هر آنگه که باشی تن آسان ز رنج
ننازی به تاج و ننازی به گنج.
فردوسی.
تن آسان به سوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید.
فردوسی.
تن آسان نبوده ست بی رنج کس
نهاد زمانه بر اینست و بس.
فردوسی.
تن آسان بدی شاد و پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت.
فردوسی.
شادمانه زی و تن آسای باش
به عدو بازدار رنج و تعب.
فرخی.
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب.
فرخی.
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد.
فرخی.
شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای.
فرخی.
نباید مرترا مرز خراسان
هم ایدر باش دلشاد و تن آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و برتختی می نشست در صدر و دور او آذینها گرفته و آن را مردی پنج می کشیدند و از هندوستان به بلخ هم بر این جمله آمده بودکه تن آسان تر و آرامتر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246).... و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ما ایشان رانخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 284).
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت خرم و با نعمت و تن آسانیم.
مسعودسعد.
از گشت چرخ کار به سامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم.
خاقانی.
تن آسان کسی کو قویدل تر است.
نظامی.
، تندرست. (برهان) (ناظم الاطباء). تناسا و تناسان هر دوبمعنی آسوده تن و صحیح المزاج. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کاهل. تنبل. راحت طلب. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) :
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد.
فردوسی.
غره شدی بدانچه پسندیدت
هرکاهلی خسیس تن آسانی.
ناصرخسرو.
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر.
معزی.
خوشه چینم بوقت کشت و درو
ارزن و باقلی و گندم و جو
سال تا سال از آن بود نانم
تا نگویی که من تن آسانم.
سنائی.
رج__وع به تن آسانی شود
لغت نامه دهخدا
تن آسان
آسوده مرفه، تندرست سالم، تن پرور خوشگذران تن آسا
تصویری از تن آسان
تصویر تن آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تن آسان
آسوده، مرفه، تن درست، سالم، تن پرور، خوش گذران
تصویری از تن آسان
تصویر تن آسان
فرهنگ فارسی معین
تن آسان
آسوده، مرفه، راحت طلب، رفاه زده
متضاد: سخت کوش، خوشگذران، عیش طلب، تندرست، سالم، تن آسا، تنبل، تن پرور
متضاد: تلاشگر، زرنگ، ساعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن آسا
تصویر تن آسا
کسی که همواره در بند آسایش و آسودگی است، آسوده تن، خوش گذران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن آسانی
تصویر تن آسانی
رفاه، تن پروری، برای مثال ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)، خوشی و تندرستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن آسایی
تصویر تن آسایی
آسودگی، آسایش، تن پروری
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
تن آسا. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج در ذیل تن آسائی آرد: آنکه تن وی معبود وی باشد:
نیست با دیدۀ بیدار تن آسایان را
با شکر خواب فراغت شکرآبی که مراست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تن آسا شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفه. (منتهی الارب). تن آسانی. (ناظم الاطباء) :
تن آسائی و کاهلی دور کن
بکوش و ز رنج تنت سور کن.
فردوسی.
تن آسائی خویش جستن در این
نه افروزش تاج و تخت و نگین.
فردوسی.
چه جستن جز ازتخت و تاج و نگین
تن آسائی و گنج ایران زمین.
فردوسی.
بهشت تن آسائی آنگه خوری
که بر دوزخ نیستی بگذری.
سعدی (بوستان).
رجوع به تن آسائی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یِ)
راحت. استراحت. آسایش تن. آسودگی تن. تن آسائی:
که تمکین اورنگ شاهی ازوست
تن آسایش مرغ و ماهی ازوست.
حافظ.
رجوع به تن و تن آسائی و تن آسانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تناسا و تناسان هر دو بمعنی آسوده تن و صحیح المزاج. (انجمن آرا) (آنندراج). تن آسا و تن آسای، کسی که همیشه خویشتن را پرورش می دهد و نوازش می کند. (ناظم الاطباء). تن آساینده. تن پرور. آسایش خواه:
در اوهرکه گویی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 117).
رجوع به تن آسائی و تن آسای شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آسوده. آرام. تندرست. تناسان:
جاودان شاد و تن آزاد ز یاد
آن نکوخوی پسندیده سیر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
آسوده و آرام شدن. راحت شدن. فارغ گشتن. تن آسان گردیدن:
همان به که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم.
فردوسی.
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یکزمان پس تن آسان شود.
فردوسی.
فزونی نجوید، تن آسان شود
چو بیشی سگالد، هراسان شود.
فردوسی.
همه برچاه همی ترسم و برجان که مباد
چاه و جانی که تن آسان شدنم نگذراند.
خاقانی.
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم.
نظامی.
رج__وع به تن آسان و تن آسانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تندرست. قوی. فربه و نیرومند. تن آباد:
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز درد و غم آزاد پیروزبخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آسوده و راحت و باآسایش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ دَ)
تناعم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن آسان شدن. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ / نِ / نَ دَ)
آسوده کردن. راحت کردن. فارغ ساختن:
گنهکارگان را هراسان کنیم
ستمدیدگان را تن آسان کنیم.
فردوسی.
رج__وع به تن آسان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آسودگی. آسایش تن. فراغت. رفاه. (حاشیۀ برهان چ معین). تناسانی و تناسائی، نوازش و آسایش بدنی. (ناظم الاطباء). راحت و آرام. (غیاث اللغات) :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بگفت این و چادر بسر برکشید
تن آسانی و خواب را برگزید.
فردوسی.
تن آسانی ازداد و رنج من است
کجا آب و خاک است گنج من است.
فردوسی.
تن آسانی و شادی افزایدت
که با شهداو زهر نگزایدت.
فردوسی.
که پیروزی و شوربختی از اوست
تن آسانی و رنج و سختی از اوست.
فردوسی.
به تن آسانی بر بالش دولت بنشین
چکنی تاختن و تافتن و رنج سفر.
فرخی.
خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی.
(ویس و رامین).
برده این چرخ جفاپیشه به بیدادی
از دلش راحت و از تنش تن آسانی.
ناصرخسرو.
زود بیند ز تو دل آزاری
هرکه یابد ز تو تن آسانی.
مسعودسعد.
ندهد رنج آن کل کافر
هیچ کس خلق را تن آسانی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود گنج تن آسانی.
خاقانی.
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن آسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد.
نظامی.
گه سختی، تن آسانی پذیرند
تو گویی دست و ایشان پای گیرند.
نظامی.
ایها الناس جهان جای تن آسانی نیست.
مرددانا به جهان داشتن ارزانی نیست.
سعدی.
تن آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی.
سعدی (گلستان).
و چنانک اصناف انسانی به فنون تمتع و تن آسانی از روزگار، انصاف می ستانند. (جهانگشای جوینی).
رجوع به تن آسائی شود.
، شفقت و مهربانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تناسان
تصویر تناسان
آسوده مرفه، تندرست سالم، تن پرور خوشگذران تن آسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آزاد
تصویر تن آزاد
آسوده، تندرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آسا
تصویر تن آسا
تن پرور، آسایش خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آسانی
تصویر تن آسانی
آسودگی رفاه، تندرستی سلامت، تن پروری خوشگذرانی تن آسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آسایش
تصویر تن آسایش
استراحت، راحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آسانی
تصویر تن آسانی
((تَ))
آسودگی، رفاه، تندرستی، خوشگذرانی، تن پروری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن آسایی
تصویر تن آسایی
بطالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آن سان
تصویر آن سان
آنطور
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حال، بی عار، بی غیرت، تنبل، تن پرور، خوشگذران، کاهل، لاقید، لش
متضاد: کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسایش، آسودگی، تنبلی، کاهلی
متضاد: تلاش، تلاشگری، سخت کوشی، خوش گذرانی، رفاه، رفاه زدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنبلی، تن پروری، کاهلی، لاقیدی
متضاد: کوشایی، تلاشگری، جهد، رفاه جویی، رفاه طلبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنور تنورخانگی
فرهنگ گویش مازندرانی
سازگار
فرهنگ گویش مازندرانی